«فریب» بخشی از زندگی روزمرۀ انسان هاست. ما فریب می دهیم و فریب می خوریم؛ راست را دروغ و دروغ را راست جلوه می دهیم. جالب اینجاست که خیلی وقت ها حتی خودمان را هم فریب می دهیم و حقیقت را برای خودمان هم واژگونه می کنیم.
یکی از مهم ترین ابزارهای ما برای این خودفریبی ها و دیگرفریبی ها «مغالطه» است. به استدلال های نادرستی که برای اقناع خودمان و دیگران مورد استفاده قرار می دهیم «مغالطه» گفته می شود.
دستکم دو شیوه برای مطالعۀ مغالطهها وجود دارد. یکی شیوۀ سنتی است. در شیوۀ سنتی، نشان میدهند که از چه راههایی میتوان استدلالهای ناصحیح را صحیح جلوه داد؛ این راهها را تعریف میکنند، دربارۀ آنها توضیح میدهند، و نمونههایی از آنها را ذکر میکنند. شیوۀ دیگری نیز وجود دارد که عمیقتر است؛ در این شیوه، ارتکاب مغالطه به تلاش انسان برای تحقق منافع و امیال نامعقولش ربط داده میشود. با شیوۀ نخست، دانشجویان صرفاً اسم و تعریف مغالطهها را بهخاطر میسپرند و چیز زیادی یاد نمیگیرند. همان اسمها و تعریفها را هم بسیار زود فراموش میکنند. ذهنشان تا حد زیادی دستنخورده باقی میماند و بنابراین دگرگونیِ اساسیای در ذهنشان رخ نمیدهد. اما شیوۀ دوم کمک میکند تا دانشجویان بینشی ماندگار به شیوۀ کار ذهن در این زمینه پیدا کنند؛ اینکه ذهن انسان چگونه برای پیشبردن هدفهایش از استدلالهای ناصحیح و «ترفند»های فکری استفاده میکند.
بخشی از کتاب مغالطههای پرکاربرد، ۴۴ ترفند کثیف برای برنده شدن در بحثها
حقیقت و فریب در ذهن انسان
ذهن انسان از ساختارها و سامانههایی شگفتانگیز تشکیل شده است. ذهن مرکز آگاهی و عمل است و جهاننگری و هویتی منحصربهفرد برای شخص ایجاد میکند. تجربههای غنی نیز در نتیجۀ میانکنش (تعامل) ذهن با جهان پدید میآیند. ذهن میاندیشد، احساس میکند، و میخواهد؛ حقیقتها را درک و از خطاها جلوگیری میکند؛ به بینش دست مییابد و پیشداوری میکند. هم حقیقتهای سودمند و هم برداشتهای نادرست و زیانآور از فرآوردههای ذهناند. ذهن ممکن است بهراحتی یک امر کاذب را صادق تصور کرده و آن را باور کند.
ذهن انسان، از یک سو، قادر است زیبایی را در کردارهای درست تشخیص دهد، و از سوی دیگر ممکن است چیزی را که آشکارا غیراخلاقی است توجیه کند؛ هم قادر به دوست داشتن است و هم نفرت ورزیدن. هم میتواند مهربان باشد، هم میتواند بیرحم باشد؛ هم در مسیر شناخت میتواند پیش برود، هم در مسیر خطا. میتواند هم تواضع و همگامی فکری از خودش نشان دهد، و هم خودبزرگبینی و تنگنظری؛ میتواند گشوده یا بسته باشد. ذهن میتواند به حالتی برسد که همواره شناخت و دانشش را گسترش دهد؛ اما از سوی دیگر، میتواند به حالتی برسد که در جهلی تنگنظرانه فرو بمیرد و هیچ گامی در مسیر شناخت بر ندارد. انسان، با ذهنی که دارد، از یک سو میتواند از موجواتی که قابلیتهای کمتری دارند فراتر برود اما، از سوی دیگر، ممکن است آنچنان سقوط کند که با بیرحمی و خودفریبیاش به نجابت و معصومیت موجودات دیگر توهین کند.
چگونه است که انسانها میتوانند در ذهن خودشان چنین ملغمهای از امور عقلانی و غیرعقلانی بیافرینند؟ پاسخ این است: خودفریبی. در واقع، شاید درستترین و دقیقترین و سودمندترین تعریف از انسان این باشد که بگوییم «انسان حیوانِ خودفریب است». فریب، نیرنگبازی، سفسطهگری، وهمزدگی، و دورویی جزو بنیادیترین چیزهایی است که از طبیعت انسان برمیآیند؛ مگر آنکه انسان با آموختن و تمرین کردن از این حالت «طبیعی» فاصله بگیرد. اما تحصیلات و سایر عاملهای اجتماعی، بهجای آنکه این گرایشهای طبیعی را کاهش دهند، صرفاً جهتشان را تغییر میدهند، آنها را پیچیدهتر و پوشیدهتر میکنند و به افراد یاد میدهند که چگونه این گرایشها را به شکل ماهرانهتر و فریبکارانهتری جامۀ عمل بپوشانند.
آنچه مشکل را وخیمتر میکند این است که انسانها، علاوه بر اینکه خودشان را به طور غریزی فریب میدهند، بنا بر طبعشان جامعهمحور نیز هستند. هر فرهنگ و جامعهای خودش را خاص میبیند و گمان میکند که همۀ ارزشها و تابوهایش و همۀ باورها و کارهای بنیادینش موجهاند. البته مردمشناسانی که عضو آن فرهنگ و جامعهاصند میدانند که شیوههای مرسوم آن جامعه ماهیتاً دلبخواهی و تصادفیاند، اما اکثریت غالب جامعه چنین آگاهیای ندارند.